۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

سوژه ی دکارتی در روند تکامل فلسفه


پاره ی یکم
گزاره ی "می اندیشم پس هستم " دکارت را می توان در حکم درهم شکننده ی پایه های فلسفه ی مدرسی و قبل از آن دانست. دریچه ی تازه ای که دکارت بر روی انسان و فلسفه ی جدید بازنمود و با تکیه بر فعل شناسایی به مثابه بنیاد شناخت انتولوژیک موجبات پیشرفت بشر در زمینه های علم و فلسفه را فراهم کرد. تلاش در جهت یافتن گزاره ای یقینی که به کمک ان بتواند تعمیم قضایا را بر محور آن استوار کند. برای اولین بار انسان در راس محورهای شناخت هستی قرار می گیرد و اندیشه اش توان پاسخگویی به سوالات هستی را می یابد. البته به زعم دکارت ان اتفاق رخ می دهد و در درستی آن چالش های زیادی در بین فلاسفه راه افتاد. در هر صورت دکارت این جسارت را به انسان بخشید تا بتواند فعالانه تر در پی تسلط بر طبیعت و جهان بر آید. روش دکارت در زمینه ی علوم تحصلی کاملا کارساز می افتد. متودولوژی گام به گام برخورد کردن به مسائل و کمک گرفتن از استقرا را چنانچه در مورد علوم طبیعی به کار بندیم به نتایج قابل توجه ای می توان رسید. پیشرفت درخشان علمی بشر در آن دوران ماحصل روش دکارتی می باشد. پر واضح است که انقلاب های علمی قرون هفده و هیجده بشر را تا حد زیادی جلو انداخت و موجبات ظهور انقلاب صنعتی در غرب را فراهم نمود. حال سعی میکنیم به شیوهای مجادله آمیز با این قضیه برخورد کرده و زوایای پنهان آن را آشکار کنیو. برای ورود به موضوع از پارادایم های حاکم بر هندسه اقلیدسی شروع می کنیم. در هندسه اقلیدسی یک سری اصول مسلم پنداشته شده و سایر قضایا بر مبنای آن به اثبات میرسد. حقیقت بودن و درستی این اصول از کجا می آید؟ بر اساس مشاهده در احوال طبیعت و مناسبات حاکم بر ان اصول ساخته می شوند. اصول بوسیله ی حواس ما ادراک شده و سپس به کمک قوه تعقل صورت بندی شده و انسجام می یابند. ابتدا به ساکن تصور ماست که حقایق را مسلم مسازد. حال سوال مطرح میشود : آیا در "می اندشم پس هستم" می توان به طور قطعی گفت که امر متصور شده حتما اندیشه است و فعل دیگری در کار نیست؟ نیچه در فراسوی نیک و بد به این موضوع اشاره می کند و اشکال را در استنتاج یقین از فعلی می بیبیند که در رخ دادنش جای شک و شبهه است. من دکارتی با قیاس حالت کنونی با سایر حالات درونی به این نتیجه می رسد که اندیشه می کند. شاید احساس هم دخالت گری کرده و صرف شناسایی در کار نبوده است. از کجا می خواهیم درستی مساله را تشخیص دهیم. پس به نظر نیچه ما یقین بیواسطه را نمی توانیم از دل این استدلال بیرون بکشیم.
سوال دیگر آیا فعل شناسایی می توان بنیاد شناخت هستی قرار گیرد؟ هستی بیکرانه است. شاید تا موقعی که بشر قائل به کرانمندی هستی بود اثبات وجود خدا نیز به کمک برهان علت و معلولی کاری ساده تر بود و یا لااقل دیگر سد معرفتی بالا را پیش روی خویش نمی دید. چون فرض خداوند نمی تواند بیکرانگی را که مفهومی خارج از تصور است را پوشش داده و در ید قدرت خود قرار دهد. خدا بسیط است و هستی بیکرانه. اما باز این سوال باقی می ماند که چگونه بیکرانگی را پوشش دهیم. ساختار علت و معلولی حاکم قادر نیست به سوال فوق جواب دهد. در این جا است که به درستی اسپینوزا جوهر واحدی برای هستی قائل می شود. جوهر آن چیزی است که در خود فی نفسه هست، با خود ادراک می شود، یعنی چنان چیزی که مفهوم آن در تصور به مفهوم دیگری نیازمند نیست. و به طور کلی" جوهر علت خود است". فعل شناسایی تحت لوای ساختار علت و معلولی می خواهد به شناسایی راز هستی بپردازد. اما نظام علت و معلول تنها در دایره ی این جهانی درست کار می کند و به طور یقینی نمی توان این ساختار را در خارج از دایره ی این جهانی به کار برد. بر اساس باور دکارتی سوژه شناسا همواره درگیر عمل و فعالیت بر روی ابژه ها است.اما سوژه جایی به تکاپو می افتد که در جریان عمل منفعتی را کسب نماید. در واقع واقعیت بیرونی نقش تعیین کننده ای در کنش سوژه دارد. دکارت برای جست و جوی یقین به جای آن که از واقعیت بیرونی آغاز کند و همچنین به تایید این یقین از راه فعل انسانی برسد. بنیاد یقینی را در اندیشه جستجو می کرد و تاکید داشت از راه یقین سوبژکتیو به یقین ابژکتیو برسد. تاکید بر سوژه به معنای گسست پیوندهای موجود فرد از یک سو و اجتماع و دنیا از سوی دیگر است. زیرا در جایی که هر فرد به نحوی خود فرمان،مستقل و بدون هیچ واسطه ای با دیگران درباره ی آن چه درست، خوب و یا زیباست، تصمیم می گیرد. دیگر جایی برای کل فراتر از او، برای دنیا وجود ندارد. در این حال دنیا و اجتماع انسانی به واقعیت بیرونی، تجزیه گشته و تقسیم شده ای مبدل می گردند که می توان آن ها را مشاهده و نظاره کرد و در نهایت به بررسی علمی قانین شان پرداخت. اما هیچ رابطه ی انسانی و زنده ای با ذهن انسان ندارند.
متدولوژی حاکم بر علوم تحصلی این گونه است که با واقیت های بیرونی به مثابه ابژه های صرف برخورد می کند اما در برخورد با وقایع انسانی ما با مفاهیم سر و کار داریم که در پیوند دیالکتیکی به ذهن انسان قرار دارند. مارکس در تز دوم در باره فویرباخ مساله تقابل انیشه بشر با حقیقت عینی را شرح می دهد: " این مساله که آیا اندشه بشر می تواند به حقیقت عینی دست یابد یا نه، مساله ای نظری نیست، بلکه مساله ای عملی است. در کردار است که انسان باید حقیقت، یعنی واقیت، توان و سرشت این جهانی اندیشه اش را اثبات کند. مناقشه درباره ی واقعیت یا بی واقعیتی اندیشه ی جدا از کردار مساله ای صرفا مدرسی است." در این تز مساله بر سر معیار حقیقت می باشد. حقیقت اندیشه در توانایی دگرگون سازی دنیای اجتماعی و طبیعی است.
سوژه در روند تحول خویش در تاریخ فلسفه دستخوش فراز و نشیب های زیادی گردیده است و مساله معرفت همواره برای فیلسوفان در جایگاه اصلی قرار داشته است. از دکارت تا هگل فاعل فردی نقش محوری را داشته است. اما سوژه ی هگلی به یک سوژه ی فرا فردی مبدل گردید. و نقش مارکس نیز این بود که به فاعل فرافردی جایگاه علمی و اثباتی بخشیده است. همچنین تاثیر مناسبات اقتصادی، سیاسی و فکری را پر رنگ نمود. مارکس در واقع آغاز گر فصل جدیدی در فلسفه جهانی است که پیوند دیالکتیکی میا سوژه و ابژه را برقرار می کند.و به قول مارکس فلاسفه تا کنون جهان را به شکلی تفسیر نموده اند اما زین پس مساله بر سر دگرگونی جهان می باشد.

۲ نظر:

یاسر گفت...

سلام رفیق
همچنان چپی و همه چی میخونی و نیچه همچنان تو نوشته هات سرک میکشه.
موفق باشی و پیروز

R9hi گفت...

درود
خیلی جالب بود، خیلی استفاده کردم.
سربلند باشی رفیق ...