۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

واكاوي جدال سوژه و ابژه از نظرگاه كانت


در اين مقاله سعي ما بر آن است كه بر اساس شواهد تاريخي و علمي به بررسي يكي از يافته هاي اساسي و مهم امانويل كانت پرداخته و هر چه بيشتر آن را موشكافي كرده و مورد واكاوي قرار دهيم. كانت در نقد خرد ناب نقش فعال و خلاقيت شناسنده(عاقل) را در بازسازي واقعيت بيروني درك كرده، و هدف انسان يا عاقل شناسنده را بيشتر در چيره شدن و مهار كردن چيزها مي داند. يعني در واقع عامل شناسنده يا عاقل مي خواهد بر محيط و چيزها مسلط شود و هدف اصلي اش همين است. همچنين بايد اين نكته را نيز گوشزد كرد كه عامل شناسنده يا عاقل، تا زماني كه چيزها در جريان عمل درست كار كنند تلاشي براي شناسايي چيزها و شناختن صفات و ويژگي هاي آن ها انجام نمي دهد و اگر هم در اين ميان تلاشي انجام دهد براي درست تر كار كردن چيزها است.
حال سعي مي كنيم به دو سوال اساسي در باب اين تئوري پاسخ گوييم. 1- عامل شناسنده يا عاقل چگونه به اين ويژگي دست يافت تا بتواند چيزهاي جهان را مورد شناسايي قرار دهد. 2- نقش واقعيت بيروني در دستيابي عامل شناسنده به ويژگي مورد نظر چه بوده است. براي پاسخ به سئوال اول از شواهد تاريخي، كاوش هاي باستان شناسي و ساختار فيزيولوژيك مغز كمك مي گيريم. پاسخ ما بر پايه ي نظريه جوليان جينز در باب ذهن انسان است. انسان در مرحله اي از تاريخ(يعني تقريبا از 2000 سال پيش به قبل) فاقد آگاهي بوده يا به عبارت ديگر عامل شناسنده يا عاقل نقشي در شناسايي چيز هاي جهان نداشته و تمامي داده هاي ذهن انسان و فعاليت او ناشي از ارائه فراميني بوده كه توسط خدايان بدو ابلاغ مي شده است. انسان متعلق به اين دوره را انسان با ذهن دو جايگاهي مي ناميم. از مشخصه هاي اساسي ذهن دو جايگاهي تمركز فعاليت ذهن بر روي نيمكره راست مغز است كه بر خلاف او انسان داراي آگاهي تقريبا 90 درصد نيمكره ي راستش كاركردي ندارد.انسان اين دوره فاقد قدرتي به نام آگاهي بوده و تمامي فعاليت هايش معطوف به نداهاي توهمي صادر شده توسط خدايان بوده است. كه اين خدايان در ابتدا به صورت خانوادگي و شخصي بوده و در گذر زمان متكامل تر شدند. كاوش هاي باستان شناسي نشان داده كه هر خانواده خداهايي به صورت شخصي در مكاني خاص از خانه خود داشته است. همچنين خدايان به هيچ نحو " زاييده ي خيال" كسي نبودند. آن ها اراده ي انسان بودند، آن ها دستگاه عصبي انسان ، احتمالا نيمكره ي راست او را اشغال كردند، و از صنايع تجربي هشدار دهنده و فرضي، اين تجربه را به شكل گفتار روشن منتقل كرده كه سپس به انسان مي گفتند چه بكند. اين گفتار از درون شنيده غالبا لازم بود. منسوب باشد به جسد مرده سرداري يا جسم تذهيب شده ي مجسمه اي با چشمان جواهر نشان در خانه ي مقدسش. بررسي هاي نشان داده بر روي بيماران اسكيزو فرنيك نيز مويد وجود چنين خاصيتي در ذهن انسان مي باشد. بيماران اسكيزوفرنيك نداهايي را به صورت آشفته و گاه به صورت واضح دريافت كرده و داراي توهمات شنيداري نيز مي باشند. تحقيقات درباره انسان هاي معمولي نيز بوسيله ي فعال سازي سمت راست مغز و ايجاد شوك به اين قسمت مغز نيز به درستي تئوري ما كمك مي كند. تصور انسان با ذهن دوجايگاهي كه قادر به فريب دادن انساني ديگر نيست و در واقع فاقد من تمثيلي (يكي از مهم ترين مشخصه هاي دنياي استعاري عبارتست از استعاره اي كه از خودمان داريم، يعني من تمثيلي كه مي تواند به شيوه ي نيابتي در تخيل ما جابه جا شود" شركت كند" و دست به كارهايي بزند كه ما در عمل آن ها را انجام نمي دهيم. براي مثال اگر در حالي كه در جنگل قدم مي زنيم بر سر دوراهي برسيم، و بدانيم كه يكي از مسيرها پس از پيچ وخم هاي بيشتري ما را به مقصد مي رساند مي توانيم مسير طولاني تر را با من تمثيلي خود در ذهن بپيماييم و ببينيم آيا چشم اندازها و بركه هاي مسير طولاني تر ارزش انتخاب آن را دارد. بدون آگاهي و همراهي با نيابت من تمثيلي ما توان انجام دادن چنين كاري را نمي توانيم داشته باشيم. شايد تا حدودي دور از ذهن باشد، اما شواهد تقريبا حاكي از وجود چنين انساني است. تحقيقات در مورد نوشته هاي اين دوره و بقاياي نوشتاري به جا مانده نيز اين امر را نشان مي دهد . نوشته ها معمولا به صورت فرامين و دستور هاي خدايان است كه به شخص ابلاغ شده و ردپايي از فكر كردن در آن ها يافت نمي شود. براي ملموس تر شدن بحث درخواست مي كنم توجه خود را به مواقعي معطوف كنيد كه در تنهايي خويش به خيال پردازي و رويا مي پردازيد. به گذشته، آينده و آرزوهايي كه دوست داريد به وقوع بپيوندد، فكر مي كنيد. ودر مخيله خود تمامي راه ها را براي فريب دادن يك شخص بررسي مي كنيد. اين مشخصه ها همگي براي انسان داراي آگاهي قابل تعريف است. احتمالا در دوران دو جايگاهي آرامش و امنيت بيشتري وجود داشته و انسان ها براي تقابل و درگيري دليلي نمي يافتند و تنها مطابق فرامين خدايان خود عمل مي كرده اند. در دوران دوجايگاهي، ذهن دوجايگاهي بود كه كنترل اجتماعي را داشت نه ترس، يا سركوب يا حتي قانون، هيچ جاه طلبي شخصي، هيچ دشمني شخصي، و هيچ ناكامي شخصي و هيچ چيز شخصي وجود نداشت، چون انسان هاي دو جايگاهي نه آگاهي داشتند و نه من تمثيلي كه با آن شخصي شوند. تمام ابتكار عمل نداي خدايان بود.
حال كه به توصيف ويژگي هاي انسان با ذهن دوجايگاهي پرداختيم دلايلي را براي گذار انسان از مرحله ي دوجايگاهي به مرحله ي آگاهي ذكر مي كنيم. اجازه بدهيد به ملاقات دو فرد از دو فرهنگ دوجايگاهي متفاوت توجه كنيم. بگذاريد تصور كنيم كه آن ها زبان يكديگر را نمي دانند و در تملك خدايان متفاوت هستند. كمبود دارايي هاي نسبي انسان باعث مي شد كه انسان ها براي تامين نيازهاي خود به مبادله كالا بپردازند، و اين دستورات سرچشمه اي جز فرامين خدايان ندارد. اما نداهاي جنگ افروزانه ي خدايان سبب درگيري و جنگ بين افراد مي شد. قتل عام و كشتار انسان هاي با دو فرهنگ متفاوت باعث افزايش استرس شده و نقش بازدارندگي را در تقابل دوباره ي آن ها و پيروي از نداهاي خدايان ايفا مي كرد. پيدايش نوشتار و تبديل فرامين خدايان به متون حك شده بر روي لوحه ها نيز نقش فرامين و نداهاي توهمي خدايان را كم رنگ تر كرد و بدين طريق توجه انسان ها بيشتر به پيروي از فرامين نوشتاري معطوف شد تا پيروي از نداهاي توهمي خدايان. در قسمت هاي قبل اشاره اي به فريبكاري به مثابه يكي از مشخصه هاي انسان داراي آگاهي داشتيم. فريبكاري براي انسان دوجايگاهي راهي براي فرار از كشته شدن توسط انسان هاي قبايل ديگر بود. و حفظ جان خود بوسيله ي سرپيچي از فرامين خدايان. پس سرپيچي در طول زمان نقش فزاينده اي را در فروپاشي ذهن دوجايگاهي داشت. همچنين يك سري مكانيسم هاي استعاري نيز نقش مهمي در فروپاشي ذهن دوجايگاهي و گذار به مرحله ي آگاهي داشت. استعاره در كلي ترين مفهوم آن عبارتست از به كار بردن كلمه اي براي چيزي به منظور توصيف چيز ديكري سبس نوعي شباهت بين آن ها و يا ميان روابط شان با چيزهاي ديگر. بايد متذكر شد كه تعريف ما از استعاره نسبت به تعريفي كه در ادبيات از استعاره مي شود اندكي متفاوت و كلي تر است. نقش معمولي استعاره عبارتست از تمايل به نام گذاري جنبه ي خاص از چيزي يا توصيف چيزي كه براي آن كلمه اي وجود ندارد. چيزي كه بايد نام گذاري، توصيف،بيان و يا از لحاظ واژگاني گسترده شود، و به كمك چيزي شبيه تر و آشنا تر روي موضوع عمل كنيم. تولد استعاره به مثابه روشي براي استفاده از خفايا و وازگان زبان است تا از تمام ظرفيت هاي موجود زبان استفاده شود.بحث پيرامون استعاره و نقش آن در فروپاشي ذهن دو جايگاهي بحثي گسترده و از حوصله كار ما خارج است. هدف ما فقط اشاره به اين موضوع به خاطر نقش مهم آن در تولد آگاهي بود. حال كه به ديرين شناسي آگاهي و روند تكامل انسان از مرحله ي ذهن دوجايگاهي به مرحله ي آگاهي سوبژكتيو پرداختيم، و پاره اي دلايل را براي گذار انسان برشمرديم. به سئوال دوم خود در ابتداي مقاله بازمي گرديم. با توجه به تفاصيل و توضيحات شايد روشن شده باشد كه واقعيت هاي بيروني باعث بوجود آمدن آگاهي در انسان شده اند. و اين سنت قديمي فلسفه درهم شكسته شد كه ما به وسيله ي ذهن خود به شناسايي ذهن ديگران مي پردازيم، و اين ذهن ديگران و رفتارهاي آن ها سبب آگاهي ما شده است. همچنين اين ديدگاه كه آگاهي با تولد زبان بوجود آمده نيز درهم شكسته شد. فلسف ي قرن بيستم توجه خود را بيشتر معطوف به زبان و بازي هاي زباني كرده و عامل اساسي در شناسايي واقعيت بيروني(ابژه) را زبان و استعاره هاي موجود در آن مي داند. اما بر اساس نظريه مطرح شده در بحث ما و تحقيقات موجود تولد زبان به مراحل پيش از آگاهي برمي گردد. و تولد زبان مقارن با تولد آگاهي نبوده، بلكه فقط استعاره هاي زباني به عنوان يكي از عوامل تاثيرگذار در بوجود آمدن آگاهي بوده است.


۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

ناسیونالیسم، بازگشت به بربریت

انقلاب مشروطه آغازگاه جنبش های اجتماعی مدرن در ایران بوده است. پس از ان نیز جریانات زیادی در این راستا گام نهاده اند. هر کدام به شکلی و با توجه به ایدئولوژی مورد نظر خود سعی کرده اند که به شناسایی ریشه های عقب ماندگی جامعه ی ایرانی بپردازند. مسئله مهم فهم و شناسایی آفت ها و تضادهای جامعه است ،که باید راه حل مناسب برایش انتخاب شود. حال می خواهیم ببینیم جنبش های ناسیونالیستی چگونه به سراغ بحرانهای جامعه می روند و چه نقدی نسبت به ساختار موجود دارند. مسائل اقتصادی و ایجاد رفاه دغدغه ی اصلی این جریانهاست. بورزوازی انحصاری و تمامیت خواه جمهوری اسلامی، استثمار را به شکل فراگیر در سراسر کشور پیاده کرده است. بنگاههای اقتصادی و شرکتهای بزرگ همگی در اختیار قشر تمامیت خواه قرار دارند. و افراد جدا افتاده از دستگاه حاکمه فرصت دستیابی به شاهرگهای اقتصادی را ندارند. تمامی این جدلها و کشمکش ها صرفا ماهیت طبقاتی داشته و این هم به عنوان اصلی ترین مسئله همواره جزء اصلی جریانات ناسیونالیستی بوده و می باشد. مشکل این جریانات و به نظر من غیر انسانی و ضد کارگری بودن آن از آنجا نشات می گیرد که اگر مشکل اقتصادی است پس چرا راه حل را در گونه ای بازگشت به بربریت و کشیدن حصاری به دور خویش می دانند. و تفکیک قومیتی را تنها راه برون رفت از شرایط فعلی تلقی می کنند. جریانات ناسیونالیستی زاده ی جامعه ی سرمایه داری می باشند و روابط حاکم بر جامعه آنان را باز تولید می نماید. فدرالیسم و جدایی طلبی ماهیت یکسان دارند و در واقه گونه ای جزیره ای کردن جوامع می باشند. کشیدن حصاری بدور خویش و تاکید بر نژاد و قومیت در درون ساختار سرمایه دارانه دوباره همان دغدغه ها و مسائلی را که عامل اعتقاد به راه حل جدایی و فدرالیسم بوده را در درون خویش به همراه دارد. طبقه ی حاکمه ای ایجاد می شود و همان ساختارهای طبقاتی را بازتولید می نماید. منفعت انسانی و دستیابی به جامعه ی آزاد و برابر در درون این شکل تفکیک یافته ی جامعه ی سرمایه داری نه تنها استقرار پیدا نمی کند بلکه هر چه بیشتر در جهت از همگسیختگی و نا بسامانی جوامع پیش می رود. چون هر یک از جوامع در پی تامین منافع اقتصادی خود بوده و هستند. تعارضها در درون چنین نظامهایی سر بر می آورند. کشورهای قدرتمند سرمایه داری نیز در راستای استثمار هر چه بیشتر این جوامع به جنبش های ملی و قومیتی بها داده و آنان را به جدایی ترغیب می کنند. چون در شرایط درگیری و نزاعهای بر سر جدایی و یا استقرار فدرالیسم نیازهای اقتصادیشان هر چه بیشتر برآورده می شود.
حال سعی می کنیم با تفصیل بیشتر در مورد ناسیونالیسم "کرد" به صورت مجزا صحبت کنیم. جریان ناسیونالیسم کرد واجد سابقه ی طولانی و در حدود نیم قرن می باشد که تلاشهای فراوانی نیز برای ایجاد دولت-ملت واحد کرد انجام دادند. احزاب و گروههای سیاسی زیادی در طی این سالها شکل گرفتند، احزابی با سبک کار رفرمیستی و اعتقاد به پروسه های اصلاح طلبانه و تاکید بر گفتمان و احزابی دیگر با گرایشات مسلحانه و سرپوشهای مارکسیستی در این سالها مشغول به فعالیت بوده و هستند. وجه ی قوم پرستی و تاکید بر فرهنگ کردی در میان همه ی احزاب به صورت مشخص وجود دارد. اما باید برای بازتر شدن قضیه به دلایلی که منجر به ایجاد جریانات سیاسی کرد شده و اختلاف و در گیریشان با حاکمیت جمهوری اسلامی است؛ می پردازیم. اول اینکه بورژوازی کرد نتوانسته در بورژوازی تمامیت خواه جمهوری اسلامی حل شود و از ساختارهای قدرتی دولتی کاملاً جدا افتاده است. اقتصاد ایران کاملاً متکی به نفت می باشد و در آمد کشور بدین طریق تامین می گردد. دستگاه حاکمیت نیز با در اختیار داشتن این منبع بزرگ اقتصادی در حال ادامه ی حیات می باشد. درآمدهای حاصل از نفت را به صورت انحصاری در بین افراد خود تقسیم می کند. و اجازه ی واگذاری کارخانه ها و مراکز بزرگ اقتصادی را به هر شخص یا گروهی نمی دهد. اگر کردها نتوانسته اند به این مراکز بزرگ اقتصادی دست پیدا کنند شکاف مذهبی عامل مهمی در ایجاد چنین وضعیتی می باشد. حکومت ایران شیعه است و داعیه ی رهبری جهان اسلام را به دنبال خود می کشد. و همچنین سعی دارد به عنوان قدرتمندترین دولت اسلامی خود را بر منطقه ی خاورمیانه و جهان تحمیل نماید. پس اجازه ی وارد شدن افرادی با مذهب و یا دین دیگر را در ساختار قدرت خود نمی دهد. این مهم البته از ماهیت فاشیستی حاکمیت جمهوری اسلامی نشات می گیرد. وجهه ی ایدئولوژیک حاکمیه قوی بوده و برای بقای خود از تمامی ابزارهای تبلیغاتی استفاده می نماید. تا این سرپوش ایدئولوژیک بتواند جامعه ی مذهبی ایران را کنترل کرده و تمامی تلاشهای آزادی خواهانه را سرکوب کند. در بین کردها اگر توجه کنیم قسمت شیعه نشینشان نفوذ بیشتری در حاکمیت پیدا کرده و توانسته اند به بعضی از پایگاههای اقتصادی دست پیدا کنند. شکل مذهب تشیع تشریعی بوده و اینگونه مذاهب در تمامی حوزه های خصوصی و عمومی دخالت کرده و تلاش می کند که برای همه نسخه ی مشخص بپیچد و دیگری هم باید با آنان همگام شده و تحت سلطه و فرمانشان قرار گیرد. البته بنده معتقد نیستم که مسئله ی کرد تماماً به جنگ و دعوای مذهبی و قومی تقلیل می یابد. در طول سالهای پس از انقلاب ایران جریانات آزادی خواهانه نیز وجود داشته اند و استخراج جامعه دموکراتیک از دغدغه های اصلیشان بوده است. اما در میان همه ی جریانها و احزاب کردی همواره بن مایه های ناسیونالیستی خیلی قویتر بوده و هست. احزاب مارکسیستی کردی ابتدا به ساکن بوسیله ی شعارهای قومی افراد را به دور خود جمع نموده و سپس با توجه به اینکه هر تشکیلاتی اگر بخواهد در مقابل حاکمیت قد علم کند باید انسجام داشته باشد تفکر مارکسیستی نیز بدان افزوده اند. تا با چسب مارکسیسم و تاکیداتش بر مقوله های انسانی و برابری خواهانه جریان خود را به جلو حرکت دهند. پس هیچکدام از این گروهها با تضادهای واقعی که مارکسیسم بر آنان تاکید کرده است به دور هم جمع نشده اند و نمی توانند داعیه ی یک جریان اصیل مارکسیستی را داشته باشند و به همین خاطر این احزاب نتوانسته اند در سایر نقاط ایران پایگاهی برای خود ایجاد کرده و تشکیلاتشان را فراگیر نمایند. اگر آزادی نوع انسان دغدغه ی اصلی است پس بحث قوم گرایی و ناسیونالیست کاملا منتفی است. این دو مقوله قابل جمع شدن نیستند چون در نهایت این جریان مارکسیستی به تحلیل روبنایی از مشکلات جامعه بسنده می کنند و اگر اتفاقی بیافتد که منجر به استقرار فدرالیسم و یا جدایی کردها از ایران شوند همه ی این احزاب مارکسیستی داعیه های خود را کنار گذاشته و در درون ساختار سرمایه دارانه ی جدیدی که ایجاد شده به کار خود ادامه می دهند و در آن سیستم حل می شوند. ملتها حق تعیین سرنوشت دارند. حق دارند که با آداب و رسوم و فرهنگ خود زندگی کنند. از حق تحصیل به زبان مادری بهره مند شوند ولی آیا مشکل اصلی تنها با این مسائل حل می شود؟ اگر نظام سرمایه داری حاکم باشد شاید این نیازها و خواسته ها برآورده شوند اما شکاف طبقاتی و آزادی واقعی همچنان به عنوان معضل اصلی سر جای خود باقی می ماند. تعیین سرنوشت با هر سازوکاری راه به جایی نمی برد و در نهایت به سرخوردگی و نزاعهای درون گروهی با حاکمیت ختم می شود. اگر نزاع واقعی بر سر گرفتن ابزار تولید از طبقه ی سرمایه دار نباشد و انرژی جریان به صورت منسجم بر این مسئله متمرکز نشود حتی اگر تغییری هم حاصل شود باز باید تلاشی برای دادن این آگاهی صرف شود. که فکر می کنم تلاش اولیه کاملا عبث و بیهوده می باشد و منطقی فاشیستی دارد. چون طبقه ی حاکم مستقر هیچگاه اجازه نخواهد داد یک قومیت جدا شده یا به استقلال نسبی دست پیدا کند. در آن صورت آن طبقه ی حاکم قسمتی از توان و نیروهای اقتصادی خود را از دست می دهند. در این میان به هیچ وجه عقب نمی نشیند و از هر ابرازی برای از بین بردن جریاتن مخالف استفاده می کند. جریان ناسیونالیستی که در حال انجام فعالیت هست باید توجه خود را بر کدام مسئله بیشتر متوجه سازد؟ سر دادن شعارهای قومی و نژادی و یا گرفتن ابزار تولید از طبقه ی سرمایه دار و سر دادن شعارهای آزادی خواهانه و برابری طلبانه؟ نیروی جریان را باید بر روی یک مسئله متمرکز ساخت و با وارد کردن یک فاکتور دیگر تنها صورت مسئله ی اصلی را کم رنگ کرده و به خواسته های اصلی نمی توان دست یافت. پس وجهه ی قومی جریانات کردی نه تنها مشکل را حل نکرده بلکه مشکلات دیگری را نیز به جریان اضافه می نماید که صرفا به تحلیل نیروها و عدم پیشروی در خواسته ها و مطالبات می انجامد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

ریشه های عشق افلاطونی

بنیاد کشش و جاذبه ای که زن و مرد را به سوی هم می کشاند را می توان به امری تحویل پذیر مبدل ساخت. ارضای نیاز جنسی و تامین نیازهای روانی دو فاکتورانگیزاننده ی برقراری ارتباط می باشند. در وهله ی اول آن مسئله ای که جرقه لازم را در جهت کشش و اغوای طرفین می زند ، همان ارضای غریزه جنسی است. مفهوم جنسیت مخالف برای افراد مبهم بوده و کنجکاوی در باب کشف این مقوله وجود دارد. ابژه ی مورد نظر تنها به صرف ارضای غرایز است که جاذبه ایجاد می کند. اگر پای غریزه در میان نباشد حرکتی توسط فرد در راستای نیل به ابژه صورت نمی پذیرد. وقتی طرفین توانستند با هم ارتباط برقرار کنند و انرزی جسمانی خود را تخلیه نمایند، دیگر مسئله کنجکاوی آغازین تقریبا منتفی شده و از میزان اغواگری مقوله ی جنسیت کاسته می شود. از این جا به بعد ارضای غریزه آن سمجی و اصرار اولیه خود را از دست می دهد و به جریانی روتین و فرمال مبدل می گردد. مسئله دوم بحث تامین نیاز های روانی است. هر کس در زندگی خویش دارای خواسته ها و آرزو هایی می باشد. باید محیطی فراهم گردد تا پاسخ مناسب به خواسته ها داده شده و همچنین بستری مناسب جهت تامین این خواسته ها ایجاد شود. میل به این که آرزو های دو نفر در راستای هم قرار گرفته و به طور مشترک جهت تحقق شان تلاش صورت گیرد. آرزو های افراد در محیط جامعه کاملا تحقق نمی یابند و گاهی حتی فرصت هم به فرد داده نمی شود. جامعه صحنه تعارض و تقابل خواسته ها است، رسیدن به آرزو در گرو کنار کشیدن یک نفر از پروسه مورد نظر است. ایجاد حوزه ی خصوصی دو نفره در واقع تلاشی است جهت رفع مشکل تحقق آرزوها. برای کسی که به رابطه مشترک تن داده است حل معضل دستیابی به آرزو های در تعارض قرار گرفته صورت بندی جدیدی پیدا می کند. گونه ای انتخاب آزاد به میان می آید.تحقق لذت تنها در گرو تحقق این مسئله است. اما نکته ظریفی باقی می ماند و آن هم چگونگی ادامه دار شدن لذت می باشد. همبافتگی ایدئولوژی حاکم بر روابط جنسی با مقوله افلاطونی گری و انتزاع باوری در عشق جایی است که می خواهیم بحث خود را روی آن متمرکز نماییم. ریشه های عشق افلاطونی را در تعلیق فیمابین بروز رانه های جنسی و تمایل به جنس مخالف و برقراری ارتباط و در واقع تصاحب وی می توان پیدا کرد. انتظار خود به خود فرد را مشتاق تر می نماید. درگیری فرد در این جا بیشتر با یک ابژه ی جنسی است تا یک سوژه ی انسانی. نیازهای روانی برای مدتی در سطح پایین تری قرار می گیرند. سرخوردگی، جنون و مازوخیسم از فاکتورهای کاملا مشهود این دوره است.البته اشکال حاد مازوخیسم و یا جنون در صورت کش دار شدن دوره تعلیق بروز پیدا می کند. در واقع ارتباط فرد با اندیشه واقع گراییش قطع می شود. پس تعلیق فیمابینی عامل ابتذال رابطه و سرخوردگی فرد می باشد. باید صورت بندی جدیدی به مسئله ببخشیم و سامانه ی ارتباط را به امری سیال مبدل سازیم. در واقع باید نقش تکیه گاهی افراد را کمرنگ تر نماییم. آزادی مورد نظر ما با حذف انتزاع باوری در عشق دست یافتنی می شود. فرد باید آرمان های جاودانگی لذت را از ذهن به دور بریزد و لحظات خوش را مغتنم شمارد.